dashakol




Sunday, February 10, 2002

٭ غمنامة آزادي
كشمكش در داستان داش آكل
نوشتة صادق هدايت


داشآكل لوطي آزادمنشي است از اهالي شيراز. تمام دارايي پدر آكل كه ازملاكين بزرگ �ارس بود به تنها پسرش ميرسد، اما او دل به مال و منال نميبندد و ارثيه را صر� شادخواري با دوستانش ميكند يا به تنگدستان ميبخشد. بارزترين خصلت داشآكل آزادگي است. به عنوان نمونه ميتوان به گ�تگوي داشآكل با همسر حاجيصمد استناد كرد يا واضحتر از آن به توصي� راوي داناي كل اشاره كرد كه به د�عات تكرارشده. با قطعيت ميتوان گ�ت كه در داستان كلية اجزاء، بيهيچ استثنايي هر كدام به نوعي تمايل قلبي داشآكل را به آزادي و اختيار نشان ميدهند. داشآكل به اختيار از زندگي متعار� شانه خالي ميكند، به اختيار برخلا� رسم زمانه آتش به ثروت خانواده ميزند، و به اختيار ازدواج نميكند و بالاخره بندي هيچ بندي نميشود.
داشآكل حتي ازمجالس محرمانه كه گاهي دوستان �راهم ميكنند كناره ميگيرد. علت را هم ميتوان حدس زد. به نص صريح داستان: داشآكل غير از مردانگي و آزادي و بخشش و بزرگمنشي دلبستگي ديگري ندارد. ميتوان حدس زد كه او دارد از مواجهه با محيطي كه ممكن است در او دلبستگي ديگري ايجاد كند دوري ميگزيند. اين خصلت داشآكل را نبايد با پرهيزگاري اخلاقيون اشتباه كرد. پرهيز داشآكل از قيد عشق دال بر گرايشش به آزادي است، همانطور كه بخشش او به تنگدستان و درا�تادن با قدرتمندان و گزينش زندگي لوطيانه، بيش از آن كه نشاندهندة دلسوزي او به �قرا باشد، يا حمايت او از ضعي�ان و يا كسب لذت از لااباليگري، يا برگزيدن زندگي قلندرانة، در عين حال كه همة اين معاني را ميرساند، اما بيش از هر چيز نشاندهندة آزادي او از قيد زندگي متعار� اقتصادي، آزادي از قيد ترس و آزادي از قيد روزمرهگي است.
سطحيترين تقابل موجود در همان سطور اوليه عرض اندام ميكند: تقابلبين داشآكل و كاكارستم. خبر مرگ و وصيت حاجي صمد درست لحظهاي در داستان به اطلاع خواننده ميرسد كه داشآكل در قهوهخانة دوميل كاكارستم را سكة يك پول ميكند وكاكا براي او خط و نشان ميكشد و در حضور همه او را همان شب به مبارزه ميطلبد. داشآكل به گواهي زندگيش هرگز از مبارزه شانه خالي نكرده اما اين بار در موقعيت متناقضي قرار ميگيرد: از يك سو بايد به سنت لوطيان براي اثبات منش لوطيانه و ابراز شجاعتش به جنگ كاكارستم برود ـ بر خواننده هم روشن است كه كاكارستم كسي نيست كه تاب سرپنجة داشآكل را داشته باشد و داشآكل به سادگي ميتواند او را سر جايش بنشاند ـ و از سويديگر ذات جوانمردش، او را به سمت خانة حاجي صمد ميكشاند. درست در همين نقطه از زندگي داشآكل است كه براي نخستين بار جبر بر او غلبه ميكند و درست در همين لحظه اولين نمود بارز كشمكش و تقابل بنيادين داستان رخ مينمايد: تقابل بين جبر و اختيار.
آكل به گمان خود به اختيار به سمت خانة حاجي صمد ميرود تا وصيت او را به جا بياورد. اما در واقعبندي� جبري ميشود كه ه�ت سال پياپي او را گر�تار خود ميكند و با گر�تاري در دام عشق مرجان، بيش از پيش از داشآكل آزاده و لوطي مقتدر كه نه در بند دنيا بود و نهدر بند قراردادهاي اجتماعي مرسوم، �اصله ميگيرد. وقتي كه پيشكار حاجي صمد پيغام را به داشآكل ميرساند، آكل دستي به پيشاني ميبرد و در نتيجه قسمتي از وجودش آشكار ميشود كه تا به حال پنهان بوده، پوست س�يدي كه با قسمت آ�تابسوختة پيشانياش در تضاد است. داشآكل امكان بالقوة روحش را بروز ميدهد و چنان ميكند كه ماية شگ�تيميشود. كسي كه توپ به دارايي خودش بسته بود هرروزش را با �كر ا�زوني سرماية خانوادة حاجي صمد به شب ميرساند. البته همانطور كه گ�ته شد داشآكل �كر ميكند كه به اختيار و براي اثبات لوطيگري خود و چون زير دين مرده ر�ته گردن به وصيت حاجي صمد گذاشته و به همين دليل خواننده با او همدلي ميكند. اين حركت داشآكل در ن�س خود به رغم اينكه به هر حال گردن گذاشتن به نوعي جبر است، اما توأمان خاكي از رادمردي آكل هم هست. در برگزيدن جبر به اختيار و به سنت لوطيان نوعي آزادي وجود دارد و داشآكل به اين ترتيب عرصهاي از آزادي را �تح ميكند كه تا به حال بهآن نپرداخته است. داشآكل در بسياري از گ�گتوهاي داستان تلاش ميكند اين كنش دروني را اثبات كند.
خانم من آزادي خود را از هر چيز بيشتر دوست دارم، اما حالا كه زير دين مردهر�تهام، به همين تيغة آ�تاب قسم به همة...
در جبر نوعي آزادي مييابد و در استمرار آزادي نوعي جبر. داشآكل برخلا� لوطينماها از سنت لوطيگري پيروي ميكند اما اين آزادي لوطيانه بندي ميشود بر پاي اختيار او. اين جنگ بين جبر و اختيار تا پايان داستان در روح و جان پهلوان ادامه دارد. روز را به اشتغال به امور مالي خانوادة حاجيصمد ميگذراند و تلاش ميكند با �شار كار، عشق مرجان را در خودش بكشد اما شبها در رؤياهايش به جز مرجان نميبيند. شبها وقتيكه شهر شيراز به خواب ميرود، داشآكل حقيقي، داشآكل طبيعي با تمام احساسات و هويو هوس، بدون رودربايستي از توي قشري كه آداب و رسوم جامعه به دور او بسته بود، از توي ا�كاري كه از بچگي به او تلقين شده بود، بيرون ميآمد و آزادانة سير ميكرد. البته در اين داستان مثل هر داستان خوب ديگري چند نوع تقابل وجود دارد.
داشآكل در تقابل با جامعه قرار ميگيرد:
از همان ابتدا بعد از مرگ پدر در برابر عر� زندگي اجتماعي قد علم ميكند و به شبگردي و ميگساري ميپردازد. بعد از اسارتش به عشقمرجان همة داشها و لاتها كه با او همچشمي دارند از غيبت او سوءاست�اده ميكنند و با اقشار ديگري كه دستشان از اموال حاجي كوتاه شده همصدا ميشوند و براي داشآكل ل�غ�ز ميخوانند. در نتيجه اعتبار داشآكل خدشهدار ميشود و ديگر حناياش پيش كسي رنگي ندارد. در اين داستان تقابل بين �رد و اجتماع در لحظات مختل� به اشكال گوناگون جلوه ميكند. اما به هر حال همة اين كشمكشها در خدمت كشمكش اصلي داستان، كشمكش ميان دو نيروي متضاد� جبر و اختيار قرار ميگيرند. معمولاً اجتماع در اين داستان با تحميل نوعي روش زندگي يا عرضة سنت به داشآكل آميخته با نوعي جبر ميشود كه نمودي اجتماعي دارد، اما مگر نه اينكه كشمكش اصلي داستان در درون داشآكل ادامه دارد؟ ما داستان را دنبال ميكنيم تا دريابيم كه در نهايت او چه تصميمي ميگيرد و در نهايت داشآكل است كه بايد انتخاب كند و تكلي� داستان را روشن كند.
وضعيت ثابت اوليه، زندگي داشآكل است در ابتداي داستان كهمتراد� است با ترجمان آزادي از ديد داشآكل. وضعيت حاجي صمد و عشق مرجان منحني تغيير و دگرگوني است و وضعيت ثابت دوم از لحظة تحويل اسناد و مدارك به امام جمعه در مراسم عروسي مرجان شروع ميشود تا صحنة مرگ داشآكل.
سرانجام براي مرجان از آب و گل درآمده خواستگار پيدا ميشود، آن هم خواستگاري زشتتر و پيرتر از داشآكل. نويسنده با انتخاب آگاهانة خواستگاري زشتتر و پيرتر از داشآكل در داستان درواقع ميخواهد آتش كشمكش اصلي داستان را درون داشآكل تيزتر كند و از اين رهگذر او را در شرايطي به مراتب پيچيدهتر به مصا� مقولة اختيارمي�رستد. داشآكل از مرجان خواستگاري نميكند، پيش از همه چون نميخواهد پايبند زنو بچه بشود... و به عنوان قيم نميخواهد نمك به حرامي كند و علاوه بر آن خود را زشت ميداند و �كر ميكند كه براي مرجان مناسب نيست، و همة اينها مربوط است به پيش از واقعة خواستگاري مرجان. اما وقتي كه خواستگار هم پيرتر از آكل از آب درميآيد و هم زشتتر از او، بهانة داشآكل مبني بر پيري و زشتي خودش بيمعني ميشود و آن چهباقي ميماند، باز هم تمايل او به رهايي از قيد و بند است و پيروي از سنت لوطيان. داشآكل براي ح�ظ شخصيت آزادمنشاش باز هم به ظن خود به اختيار از خير خواستگاري مرجان براي خود ميگذرد، اما درواقع در اين لحظه بندي جبر سنت لوطيگري است و در عمل بر آتش جنگ جبر و اختيار در روح خود دامن ميزند. اين بار جبر نمودي عاشقانه دارد. لوطي ما مبتلا به درد ديرين اما شيريني ميشود كه به اختيار نميتوان از آن گريخت ودر اين جنگ مغلوب ميشود، جنگي كه شايد با مرگ پدر و استقلال داشآكل، با بيتوجهي به پول و ملك شروع شده بود، و آكل چه مغرور و سربلند از گود بيرون آمده بود. داشآكلي كه در نهايت آزادي و اختيار بالاي دست خودش چشم نداشت كس ديگر را ببيند، ناچار به پذيرش برتري وجه ديگري از درونش ميشود كه بر وجه تمايل به اختيار ميچربد. پهلوان طلبة آزادي است اما مگر ميتوان از قيد عشق مرجان رهايي جست. آزادي را اگردر زندگي نتوان يا�ت، كجا ميتوان آزاد بود جز وادي مرگ؟ و بيدليل نيست كهداشآكل با قمة خود كشته ميشود، اين صحنه ارزش نمادين دارد. داشآكل از درون زخم ميخورد.
در داستانهاي هدايت مرگ تنها عرصهاي است كه شخصيتها در آن مطلقاً مختارند و تنها دروازة آزادي است. البته اين مقوله در ادبيات ما سابقه دارد. در قصةبازرگان و طوطي در مثنوي معنوي، طوطي در جواب بازرگان كه رمز پيام طوطي هندي را از او جويا ميشود، ميگويد:
يعني اي مطرب شده با عام و خاص مردهشو چون من كه تا يابي خلاص
يا
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك چند روزي ق�سي ساختهاند از بدنم
هدايت با آثار و زندگيش بيزاري خود را از عر� جامعه و زمانهاش نشان داده است، در داستان داشآكل هم ميتوان اين نگرش را ديد و احساس كرد اما مسئلة اين داستان تقابل با سنتهاي اينمكاني نيست، يا �قط تقابل با آنها نيست، بلكه سنت به عنوان نمودي از جبر مورد نكوهش قرارميگيرد و نه مقولهاي صر�اً اجتماعي. اين داستان با مصالحي ديگر و در مكاني ديگر هم امكان تحقق دارد و براي درك �رم اين داستان مثل هر داستان ديگري بايد به سنت يا هر جزء ديگري بهعنوان يك شيء داستاني نگاه كرد، نه به عنوان معني همان جزء در جهان واقع. در غير اين صورت �هم داستان غيرممكن ميشود.
تقابل جبر و اختيار مضموني است كه دربسياري از داستانهاي هدايت با مصالح گوناگون تكرار شده. گاهي با است�اده از پيشينة �رهنگ و �ولكلور اين مكاني مثل داستان گجسته دژ:
زندگي يك زندان است، زندانهاي گوناگون. ولي بعضيها به ديوار زندان صورت ميكشند و با آن خودشان را سرگرم ميكنند، بعضيها ميخواهند �رار بكنند، دستشان را بيهوده زخم ميكنند، و بعضيها هم ماتم ميگيرند، ولي اصل كار اين است كه بايد خودمان را گول بزنيم، هميشه بايد خودمان را گول بزنيم، ولي وقتي ميآيد كه آدم ازگولزدن خودش هم خسته ميشود...
و گاهي با است�اده از تجربة شخصي خودش مثل داستان زندهبگور. شخصيت قصد داردخودش را بكشد و خودش را به جانوراني تشبيه ميكند كه در باغوحش و در ق�س در جستجوي آزادي تا مرز ميلهها ميروند و برميگردند:
مانند اين جانوران شده بودم، شايد مثل آنها هم �كر ميكردم، در خودم حسكردم كه مانند آنها هستم، اين راه ر�تن بدون اراده، چرخيدن به دور خودم، بديوار كه برميخوردم طبيعتاً حس ميكردم كه مانع است، برميگشتم. آن جانوران هم همين كار را ميكنند...
در اين تشبيه زندگي در جاي جبر، درون ق�س مينشيند و آزادي در آن سوي ميلهها جاي مرگ. يا مضمون در آيندة دور و تخيلي تكرار ميشود، مثل داستان س.گ.ل.ل:
اين شورش دروني بود مثل اينكه خودش را محبوس و محدود شده حس ميكرد، آرزو داشت �رار كند.
وانگهي در صورتي كه بالاخره زندگي روي زمين خاموش خواهد شد، پس بهتر آنست كه بشر به ميل و اراده خودش اين كار را انجام بدهد.
آخرين �تح بشر آزادي او از قيد احتياجات زندگيخواهد بود يعني اضمحلال و نابودشدن نژاد او از روي زمين...
هميشه بشر در عين اينكه به اسم جنگ و مبارزه زندگي كوشيده در حقيقت خواستار مرگ بوده.
بيشك بايد به نقادي بنشينيم، حتي اگر مورد نقد نويسندهاي باشد كه آبروي ادبياتمعاصر اين ملك است، اما نبايد ابتدا او را بشناسيم و تحليل كنيم؟ آيا حق داريم ديد جامعهشناختي حتي صحيح خود را بر او تحميل كنيم؟ و به اين بسنده كنيم كه هدايت ميخواسته پايان يك دوره را نشان بدهد و بس، و حر�مان را محدود كنيم به چارچوب زمانهاي كه در آن زندگي ميكنيم. آيا اين تن دادن به جبر زندگي اجتماعي نيست؟ درست است كه هدايت به وضعيت اجتماعي زمانة خود آگاه بوده و هيچوقت از لحاظ سياسيبيت�اوت نبوده اما آيا اين گ�تة سوسن داستان س.گ.ل.ل. را ميتوانيم �راموشكنيم؟
من از ل�ظ اكثريت و اقليت و بشر و همچنين كسانيكه مبتلا به جنون خدمت به جامعه Socialservissomania هستند و از اينجور چيزها بدم ميآيد.
باري، همانطور كه راوي داستان ميگويد: اگر آكل اراده ميكرد مرجان را به روي دستبه او ميدادند. مگر ممكن است كه خانوادة حاجي صمد مرتكب عملي خارج از سنت بشوند، و مگر غير از اين است كه ازدواج دختري نوسال با مردي ميانسال، آن هم پنجاه سال پيش، جزء جداييناپذير سنت حسنة ماست، آن هم با مرد مشهور و خانوادهداري چون داشآكل. تا به اينجاي داستان، سنت حقيقي لوطيگري به عنوان نشانة آزادي و نوعي ارزش در برابر سنتها و عر� جامعه مطرح ميشود اما از اين پس خود سدي ميشود درمقابل طغيان شخصيت داشآكل حقيقي، داشآكل طبيعي و تبديل ميشود به نمود ديگري ازجبر در شخصيت داشآكل، درست مثل� زخمهاي چپاندر راست� قمه كه بر صورت حقيقي و نجيب داشآكل نشستهاند.
داستان داشآكل همان داستان هميشگي و تكراري خير و شر هم نيست و به رغم شكلكلاسيك و ساختار مألو�� موپاساني و راوي داناي كل، ديد پيچيده و هستيشناختي هدايت را در ميان دارد. كاكارستم هم آنطور كه در سطح داستان و در ابتدا به نظرميآيد به سادگي نمايندة شر نيست. دست جبر در اين داستان از آستين كاكارستم بيرون ميآيد، دست جبري كه سرانجام ناچار بر انسان غلبه دارد، همان جبري است كه در ابتداي داستان در مقابل داشآكل خار و زبون است، همان وقتي كه جبر مساوي بود با پول، مساوي بود با زمين، مساوي بود با بسياري چيزها كه انسان را بندي زمانهاش ميكند، و چه زبون بود در مقابل داشآكل، اما در انتهاي داستان جبر بيش از هر چيز مابهازاي عشق است، عشق مرجان. در حقيقت داشآكل نه از كاكارستم، كه از عشقـجبر زخم ميخورد، اما به دست كاكارستم. وگرنه كاكارستم� ا�ندي پيزي سگ كي بود كه رودرروي داشآكل بايستد و چرا كاكارستمي كه از اول داستان ميدانيم حري� داشآكل نيست ميتواند خون او را بريزد. اين را شاگرد قهوهچي هم ميدانست كه در حضور داشآكل حتي يك استكان چاي هم به كاكا نميرسد كه حتماً براي خودش بيا برويي هم داشته است. داشآكل درمبارزهاي شكست ميخورد كه بارها در آن پيروز شده. اما اين بار كاكا آن كاكاي هميشگي نيست. خواننده هم با صحنهاي مت�اوت روبهروست، صحنهاي زيبا از رويارويي داشآكل با موجودي كريه كه ما بهازاي تمام قيود انساني از جمله عشق است. بيجهت نيست كه كاكا به هزار طريق گر�تار جبر است: روزي سه مثقال ترياك ميكشيد و هزار جور بامبول ميزد.
داشآكل پيش از خروج از جشن عروسي به امام جمعه ميگويد كه ديگر اداي دين كرده و از اين پس ميخواهد سي خودش باشد. در كوچه ن�س راحتي ميكشد اما مگر ميتوان از قيد عشق آزاد بود؟ تا آنجا كه پيشنهاد ملااسحق براي خريد جامة آزادي و اختيار به آكل، تأكيدي است بر اين كه داشآكل ديگر نميتواند آزاد باشد و آگاهي آكل بر پايان دورة آزادياش مصاد� ميشود با دگرگوني زمانه و ورا�تادن دورة آزادگي. اينمضمون با گشتي كه در شهر ميزند، و با سركشي به آرامگاه سعدي و باباكوهي و يادآوري گردشهايلوطيانه با دوستان تكميل ميشود. داشآكل در اين راهپيمايي غمانگيز دوبيت شعر را از روي بيحوصلگي زيرلب زمزمه ميكند:
به شبنشيني زندانيان برم حسرت كه نقل مجلسشان دانههاي زنجير است
Ùˆ
دلم ديوانهشد، ايعاقلان، آريد زنجيري! هنبود چارة ديوانه جز زنجير تدبيري!
كه هر دو شعر گوياي درون شخصيت هستند.
سراسر داستان صحبت از آزاديطلبي است اما اينجا داشآكل بهرغم تدارك عروسي مرجان و خروج از مجلس كه مساوي است با آزادي، شعرهايي ميخواند دال بر آرزوي زنجير� عشقـجبر به عنوان تنها چاره و حقيقت غيرقابل انكار كه حالا ديگر داشآكل را مجبور ميكند كه رودربايستي با خود را كنار بگذارد و آن را بپذيرد. چرا كه ديگر از خانة خودش ميترسد و استمرار شبهاي گذشته برايش تحملناپذير است و سر تاسر زندگي برايش كوچك و پوچ و بيمعني شده... داشآكل ميخواست با ترك مجلس عروسي و انجام وصيت حاجيصمد به نحو احسن دوباره همانداشآكلي باشد كه يله و آزاد در قهوهخانة دوميل چندك زده بود و تكهيخي را بهسرانگشت در كاسة آبي ميچرخاند اما �رجام ديگري در انتظار اوست.
در اين صحنه رهايي و شادي بر �ضاي قهوهخانه كاملاً مستولي است و هيچچيزي وجود ندارد كه خاطر پهلوان را بياشوبد. عنصر بسيار زيبايي كه نويسنده از آن آگاهانه سود برده، علاقه داشي به پرندگان است كه در داستان مابهازاي درون داشآكل است. در ابتداي داستان، در همين صحنة قهوهخانه، پرندة محبوب پهلوان كَرَك نام دارد. كَرَك پرندة خاصي است، هم گوشتش خوراكي است و هم آواز خوش و بسيار خاصي دارد، و مشهور است كه در تنهايي و آزادي لب آب مينشيند و با اينكه تشنه است آب نميآشامد و آواز محزوني سر ميدهد. ميتوان اين پرنده را صيد كرد، ميتوان گوشتش را خورد يا در ق�س به زندانش كشيد. كَرَك در ق�س حتي تخم هم ميگذارد اما جوجه نميآورد. شرط توليد مثل اين پرندة عجيب آزادي است. كَرَك �قط در آزادي تكثير ميشود و به نوعي سنبل آزادي محسوب ميشود. البته خصوصيات ديگري هم دارد كه قدما در اشعارشان از آن سود بسيار بردهاند. به غمگين بودن اين پرنده هم اشارات بسياري ر�ته است. هدايت، هم در اين داستان و هم در داستانهاي ديگرش از اين پرنده به عنوان يك شيء داستاني است�ادهها كرده است. گويا هدايت شخصاً به كَرَك علاقمند بوده است.
حالا كَرَك را مقايسه كنيد با طوطي كه به جاي او مونس و همدم داشآكل ميشود و براي هميشه در قهوهخانه جا ميماند. طوطي مسحور اسارت خويش است. حتي به او ميآموزند كه چگونه سخن بگويد. و اين �رجامي نيست كه كَرَك و داشآكل و خود هدايت آن را تاب بياورند.
حر� آخر اين كه پايان داستان داشآكل پيروزي شر بر خير نيست، سيطرة جبر است برآزادي، و داشآكل مرد براي آن كه آزاد باشد. حقيقت همان است كه طوطي ميگويد، صدايي كه س�ر درون داشآكل را برملا ميكند: داشآكل از عشق مرد. آيا اين نهايت عشق نيست؟ داشآكل مرد براي آن كه از هر بندي آزاد باشد. اما در نهايت باز هم در بند سنت لوطيانه باقي نماند؟ هدايت هم تا وقتي كه ميتوانست بنويسد لااقل در لحظة نوشتن آزاد بود اما وقتي كه ديگر نتوانست بنويسد، آخرين راه را برگزيد. آيا داشآكل از همين راه نر�ت؟



محمد تقوي
ارديبهشت 75



........................................................................................

Home